مهر 21, 1403
داستان «نوشتن مقاله» اول میخواست یک مقالهٔ سیاسی بنویسد. مدتی بود که مقاله ننوشته بود.«ای بابا! من اصلاً مقالهنویس روزنامه و سایت نبودم. تازه!... کسی هم از من چنین انتظاری نداره».ولی هر بمب که فرود میآمد، دلش پر از خشم و غصه میشد. درست مثل شعلههای بمبی که آسمان را روشن میکرد، و او به مردمی فکر میکرد که زیر بمب له شده بودند.«بنویس بابا! یه چیزی بنویس!...»اما حالش بهم میخورد و از تخت بیمارستان پایین میآمد کیسه همراهش را با دست میگرفت و میرفت دستشویی... در تمام سه روزی که در بیمارستان بود بعد از عمل، بمبارانها مثل قبل…