اسفند 05, 1403

علی صفا، صدای پر صلابت و زلال وفا

in مقاله

by Aftab_Showgh

علی صفا، صدای پر صلابت و زلال وفا پاییز سال ۱۳۷۲ به تازگی به قرارگاه…
دی 24, 1403

آگهی ارتباط مستقیم اینستاگرام

in گوناگون

by Aftab_Showgh

https://www.instagram.com/ertebatmostaghim/دوستان به این حساب اینستاگرام ارتباط مستقیم بپیوندید
دی 23, 1403

رمان خانه نویسنده و خواننده هایش نوشته محمد قرایی - از قسمت نود و یک…

https://youtu.be/uiqYZDzmSbc رمان خانه نویسنده و خواننده هایش نوشته محمد قرایی قسمت نود و یک https://youtu.be/a-QOWClW2vI…

علی صفا،  صدای پر صلابت و زلال وفا 

پاییز سال ۱۳۷۲ به تازگی به قرارگاه بدیع سازماندهی شده بودم. چند روزی از ورودم به این قرارگاه نگذشته بود که روی درِ یکی از اتاق‌های کار رادیو ، نگاهم به این نام افتاد: علیرضا معدنچی. 

در کسری از ثانیه، و مثل برق و باد، خاطراتی از ۱۸سال پیش همچون آبشاری پرخروش به ذهنم روان شد. نگاهم به در و به آن نام همچنان دوخته شده بود و میخکوب بودم تا این جریان قوی سیلاب خاطرات عبور کند و برود…

پاییز سال ۵۵ به یکی از کلاس‌های دبیرستان دکتر نصیری، کلاس‌بندی شدم. آوازة مدرسة دکتر نصیری در جنوب غرب تهران، منطقه سلسبیل در خیابان سینا را قبلاً شنیده بودم. پس از کلاس‌بندی در همان روز اول، پسری لاغراندام با چشمانی نافذ و بسیار متین و ساکت، در کنارم روی نیمکت نشست. بسیار مؤدب و باوقار که رفتارش در روزهای بعد برایم بسیار تأثیرگذار شد و از همانجا با هم دوست صمیمی شدیم: «محمدرضا معدنچی»…

در حالیکه نگاهم به دری که رویش نوشته شده بود «علیرضا معدنچی» دوخته شده بود، مردد بودم آیا در بزنم یا نه که ناگاه در باز شد. در برابرم مجاهدی دلنواز با تبسمی بر لب دیدم که در عین حال نمی‌توانست تعجب خود را از دیدن کسی که او را نمی‌شناخت اما پشت درِ اتاق کارش میخکوب ایستاده بود، پنهان کند. با کمی دستپاچگی سلام احوالپرسی کردم و دست دادیم. گرمای دستش در ترکیب با خوشرویی و برخورد گرم و صمیمانه‌اش در همان لحظة اول به دلم نشست و آن گرمای دست را هنوز حس می‌کنم. بدون مقدمه از او پرسیدم: آیا شما نسبتی با محمدرضا معدنچی دارید. ناگهان چشمان علی صفا که از آن قطره‌های مهربانی می‌بارید و مخاطب را سیراب می‌کرد، درخشیدن گرفت و لحظاتی در سکوت به فکر فرو رفت. شاید از آن نوع سیلاب خاطرات که لحظاتی قبل در محاصرة آن واقع شده بودم، حالا علی صفا را با شنیدن نام «محمدرضا» در بر گرفته بود. به آرامی و مهربانی اما با شوقی برخاسته از درخشش چشمانش، پرسید: ممدرضا رو از کجا می‌شناسی؟…

- ممدرضا؟ دوست صمیمی دوران تحصیلی‌ام بود. از سال ۵۵ تا ۶۰ که شهید شد با هم بودیم… همش از پسرعموش می‌گفت که توی زندانهای شاه، زندانی سیاسی بود. آیا شما پسرعموش هستید؟… 

و این شد که باب گفتگو بین‌مان باز شد و از آبان ۷۲ تا واپسین روزهای بهمن ۴۰۳ که آخرین سناریو را برای چک و تصحیح به او دادم، این ارتباط سراپا آموزش و افتخار، ادامه یافت. من که در همان نخستین آشنایی و گفتگو، شیفتة او شده بودم، پس از ۱۸ سال که از شهادت محمدرضا، یار صمیمی دوران تحصیلی‌ و دوران فاز سیاسی، می‌گذشت، احساس کردم در مداری دیگر، به یار صمیمی دیگری با همان نام وصل شده‌ام. آنهم به‌عنوان شاگرد و دانش‌آموزی نیازمند که این افتخار را داشت «علی صفا» استادش باشد. به واقع هر بار که او را می‌دیدم، در ایده و در تصحیحات هر مقاله‌ و مطلبی که می‌نوشتم و در هر گفتگو و در هر کلامش، به‌ویژه وقتی از انقلاب و تشکیلات و ارزش‌های سازمانی و آرمانی می‌گفت، یاد می‌گرفتم و یاد می‌گرفتم و می‌آموختم: متانت، تواضع، فروتنی و اخلاق انقلابی در ترکیب با صافی و زلالی با قلبی  مصفا و با زبانی رسا.

برادرش، مجاهد قهرمان مسعود معدنچی، در ۱۱ آبان ۱۳۶۱ در پایگاهی در خیابان بهار، کوچه گروسی در تهران در حالیکه از سوی گله‌های پاسدار، محاصره شده بود، چون شیر غرید، پنجره را گشود و سپس ابراهیم‌وار از طبقه چهارم ساختمان به درون آتش شیرجه زد. پاسداران زبون که از این عمل او غافلگیر شده بودند، وحشت‌زده، در هوا به او آتش گشوده و او را به رگبار بستند. مسعود دلیر قبل از رسیدن به زمین، به‌شهادت رسیده بود. خبر شهادت حماسی او در کوچه و خیابان‌های اطراف در همه جا پیچید و تحسین مردم را نسبت به این مجاهد والامقام و لعن و نفرین آنها را نسبت به پاسداران جهل و تباهی، برانگیخت. 

مجاهد والاقدر مسعود معدنچی در سخنرانی برادر مسعود، پشت برادر به صورت نشسته، دیده می‌شود.

پدر مجاهد علی صفا، زنده‌یاد نصرت‌الله معدنچی متولد ۱۳۰۷ در همدان از همان‌ نوجوانی در رژیم شاه با مبارزات دکتر مصدق همسو بود و در فراخوان مصدق جهت‌ حمایت از او اقدام به خرید اوراق قرضه ملی کرد. او پیوسته از دکتر مصدق و دکتر فاطمی بعنوان برجسته‌ترین رجل تاریخ ایران یاد می‌کرد و همیشه افسوس می‌خورد که اگر شاه و استعمار و ارتجاع علیه مصدق کودتا نمی‌کردند، ایران وضعیت دیگری داشت.

پدر در انقلاب ۵۷ در تظاهرات ضد سلطنتی و در تسخیر پادگان‌ها فعالانه شرکت داشت. 

پس از ۳۰ خرداد ۶۰ که فرزندانش تحت تعقیب پاسداران خونریز قرار گرفتند، او با جابجایی مستمر فرزندانش، لنگرگاهی محکم برای آنها بود. پدر سرانجام دو فرزندش را راهی مرز ایران و ترکیه کرد و به سوی سازمان فرستاد. 

دژخیمان برای گرفتن انتقام، پدر ‌را در اردیبهشت سال ۱۳۶۲ دستگیر کردند و در شعبة ۷ زندان اوین مورد بازجویی قرار دادند. همگان و به‌ویژه زندانیان سیاسی، شعبه ۷ را به قسی‌القلب بودن و اعمال شکنجه‌های وحشیانه تا سرحد مرگ می‌شناسند. پدر در همین شعبه تحت شکنجه‌های وحشیانه قرار گرفت، بینایی یکی از چشمانش را از دست داد و کلیه‌هایش آسیب دید ولی هیچگاه از او شکوه و یا شکایتی مبنی بر اینکه شکنجه شده و چگونه شکنجه شده، شنیده نشد و هیچگاه بخاطر اینکه فرزندانش ناراحت نشوند، زبان به بیان آنها باز نکرد.

پدر دلیر علی صفا می‌گفت هنگامیکه دستگیر شد به شکنجه و زندان فکر نمی‌کرد؛ فقط خیالش راحت بود که دو دخترش بدست پاسداران وحشی نیفتاده‌اند و در امان و نزد سازمان هستند.

پدر پس از آزادی از زندان، همچنان مورد اذیت و آزار دژخیمان قرار داشت و به همین خاطر چند بار سکته کرد. از سوی دیگر درد و رنج و داغ شهادت پسرش، مسعود معدنچی، تا زندان و اسارت یکی از دخترانش، تا فراق فرزندان دیگرش، تا شهادت برادرزاده‌اش، محمدرضا معدنچی در زیر شکنجه پاسداران و تا بیماری جانکاه مادر بزرگوار علی صفا، سرانجام طاقتش تمام شد و روز ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۰، بسوی جاودانه‌هایش پرواز کرد. چهار ماه بعد، مادر مجاهد و بزرگوار علی صفا نیز دار فانی را وداع گفت. 

این بود گوشه‌ای از رزم و رنج و فدای بستگان مجاهد استوار و قهرمان علی صفا، صدای پرصلابت و زلال وفا. 

روح بلندپرواز علی صفا، آن یار سفر کرده در فردای نیمه‌شعبان، چه خوب در توصیف زیبای دوست و یار دیرینه همسایه و هم‌محلی‌ام، محمود عزیز (رویایی) بارز و نقاشی شده است که در رثایش نوشت: 

یاری سرشار،

دوست و برادری بیقرار،

با صفا و صمیمی و صبور،

پرشور و پرانرژی و جسور،

آموزگار و یادگاری ماندگار

از ۶ دهه پیکار…

بهمن بخشی۳۰ بهمن ۱۴۰۳

----------------------    

مطلبی درباره مجاهد شهید محمدرضا معدنچی 

زمستان سال ۱۳۵۸ برف سنگینی تهران را سفیدپوش کرده بود. در حال گذراندن تحصیلات دوره نظری بودم. خیابانی که به مدرسة دکتر نصیری منتهی می‌شد، موسوم به خیابان «کاخِ جوانان» بود. کاخ جوانان پس از انقلاب، تبدیل به کمیته و مرکز بسیج شد و همیشه تعدادی چماقدار و حزب‌اللهی دور و بر آن پرسه می‌زدند. یکی از آنها با ریش پرپشت و چشمان خون‌آلود، که ظاهراً سرکردة آن مزدوران بود، همیشه پیراهن سیاه با شلوار خاکی سربازی و کت چرمی مشکی بهتن داشت. آنها کینة زیادی از دانش‌آموزان مدرسة دکتر نصیری داشتند و علت آن هم هواداری بیشتر دانش‌آموزان این مدرسه از مجاهدین بود.

آن روز دیدم آن چماقدار کت چرمی همراه با بقیه اراذل و اوباش حزب‌اللهی از کمیته کاخ جوانان راهی مدرسه ما شد. احساس خوبی نداشتم. وارد حیاط مدرسه شدم. یکراست به سراغ بچه‌ها و میز کتاب خودمان رفتم. هر روز با قرار دادن کتابهای سازمان بر روی دو میز، آنها را به دانش‌آموزان معرفی می‌کردیم. شیفت‌بندی داشتیم و هر بار دو نفر پشت میز قرار می‌گرفتند. من و محمدرضا (معدنچی)، با هم یک تیم بودیم. بعد از سلام و احوالپرسی به بچه‌ها گفتم: «چماقدارا دارن بیرون مدرسه پرسه می‌زنن». محمدرضا پرسید: «اون کت چرمیه هم هست؟» گفتم آره. در حالیکه نگرانی را در چشمهای محمدرضا می‌دیدم، با شنیدن صدای زنگ مدرسه، میزها را جمع کردیم، کتابها را داخل کارتن گذاشتیم و بین دو میز قرار دادیم و به سر کلاس رفتیم.

کلاس ما در طبقة دوم دکتر نصیری قرار داشت. به تازگی به دلیل تعداد زیاد دانش‌آموزان رشته ریاضی-فیزیک، کلاس من و محمدرضا از هم جدا شده بود. پله‌ها را طی کردم و وارد کلاس شدم. اما فقط وارد کلاس شدم و هوش و حواسم جای دیگری بود. پیش کتابها بود و نگران از تجمع آن لات و لمپن‌ها. 

دبیر شیمی‌مان، آقای ایزدی، سنگین و با وقار وارد کلاس شد و درس را به آرامی و با گفتاری دلنشین، شروع کرد. او به‌راستی کیمیاگر دلسوزی بود که قصد داشت دانش‌آموزان خود را برای آینده کشور، تبدیل به طلا کند… اما برخی از شاگردان زرنگ و باهوش و بی‌نظیر او، همچون محمدرضا، در آسمان تیره و تار میهن، خیلی زود چون الماس درخشیدند…

آن روز آقای ایزدی از کربن و از انواع پیوند در ترکیبات آلی شروع کرد… اما من همه‌اش حواسم جای دیگری بود. در فکر پیوند عالی دیگری با آن کتابها بودم. پیوند و ترکیب با آرمانی که در لابلای صفحات زرین آن کتابها وجود داشت. چشمان نگران محمدرضا همه‌اش جلوی نظرم می‌آمد. از زاویة باریکی از کلاس، گوشه‌ای از حیاط مدرسه دیده می‌شد. به جای تخته سیاه، چشمم به آن نقطه دوخته شده بود که یک‌دفعه از آن درز باریک، دیدم اشیایی با سرعت به هوا پرتاب می‌شوند: «وای خدا… نکنه کتابا باشن!» از آقای ایزدی اجازه خواستم و قبل از اینکه ببینم اجازه می‌دهد یا نه، از کلاس زدم بیرون. طول راهرو را با سرعت طی کردم و نفس‌زنان به کلاس محمدرضا رسیدم… نیمکت رضا در کنار پنجره بود. روی پنجه بلند شدم و یکبار به هوا پریدم. رضا همان بار اول مرا دید و از کلاس زد بیرون…

کتابها روی برف حیاط مدرسه، همه پرپر شده بودند. کوردلان به این کار قناعت نکرده، آنها را لگدکوب کرده و سپس بزدلانه پا به فرار گذاشته بودند. احساس می‌کردم تکه‌هایی از وجودم بودند که پرپر شده‌اند.

چند روز بعد همان مرتجعان متعفن جامعه، اولین گل را پرپر کردند. عباس عمانی، سپس یک گل محمدی: ناصر محمدی، بعد هم مصطفی ذاکری و نسرین رستمی… و طولی نکشید که نوبت پرپرشدن محمدرضا رسید. 

محمدرضا معدنچی، پسر عموی علی صفا، بهترین و صمیمی‌ترین دوست دیرینه‌ام، آبان سال ۶۰ زیر شکنجة جلادان به شهادت رسید. او در قسمتی از وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: «… من بخاطر آزادی خلق دربندم تمام نیرویم را در این راه گذاشته‌ام. من به این راه پرشکوه ایمان دارم! محمدرضا هوادار مجاهدین است. اگر دربندش کنید هوادار مجاهدین است و اگر سر از تنش جدا کنید باز هم هوادار مجاهدین است…»

و او با سری جدا شده از تن، بر عهد و پیمانش وفا کرد. 

از آنروز تا امروز به عنوان یک مجاهد اشرفی، گاه با محمدرضای عزیزم - و اکنون با علی صفای نازنینم- در دلم اینطور نجوا می‌کنم:

… اگر زمین مجال ِ افتخار زیستن باشد، 

آنها که در دهان یاس، عطر پارو میکنند، 

در قلب لاله، رنگ میکارند، 

در نبض شقایق، آفتاب خرمن میکنند، 

بیمرگند»

بهمن بخشی پاییز سال ۱۳۷۲ 

 

اسفند 05, 1403

علی صفا، صدای پر صلابت و زلال وفا

in مقاله

by Aftab_Showgh

علی صفا، صدای پر صلابت و زلال وفا پاییز سال ۱۳۷۲ به تازگی به قرارگاه…
دی 13, 1403

چارلی چاپلین، دردمندی شادی‌آفرین

in مقاله

by Aftab_Showgh

چارلی چاپلین، دردمندی شادی‌آفرینبه‌مناسبت سالروز درگذشت هنرمند بزرگ و فراموشی‌ناپذیر سینما در شب کریسمس مرگش…
آبان 30, 1403

پهلوان شورشی یعقوب ترابی

in مقاله

by Aftab_Showgh

پهلوان شورشی یعقوب ترابی «…این‌که اسم جهان پهلوان تختی این همه سر زبانهاست، آیا به‌خاطر…
مهر 23, 1403

مرضیه صدای شورشی زمانه

in مقاله

by Aftab_Showgh

مرضیه صدای شورشی زمانهتصمیم به سکوت نداشت. سکوت ۱۵ساله، وقار و آرامش یک شورشی، قبل…
بهمن 21, 1402

اپرای آیدا

in مقاله

by Aftab_Showgh

اپرای آیدا در تقدیر از سخنان خانم آیدا آساطوریان در مراسم بزرگداشت آندرانیک در لس…
دی 12, 1402

عقب رفتیم اما جلو آمدیم

in مقاله

by Aftab_Showgh

عقب رفتیم، اما جلو آمدیم! به قلم: محمد قرایی12 دیماه1402 یک ویژگی بارز فکری جامعة…
تیر 12, 1402

کتاب خلع ید از مردم ایران

in مقاله

by Aftab_Showgh

دانلودکتاب خلع ید از مردم ایران
خرداد 21, 1402

نظریه‌ای در موردمحیط زیست و خطر انقراض

in مقاله

by Aftab_Showgh

دانلود نظریه‌ای در موردمحیط زیست و خطر انقراض
ارديبهشت 18, 1402

معلم شرافت و انسانیت آقای حسنخان

in مقاله

by Aftab_Showgh

مقاله ی شرافت و انسانیت آقای حسنخان
فروردين 31, 1402

آلترناتیو دلخواه شما کیست؟

in مقاله

by Aftab_Showgh

آلترناتیو دلخواه شما کیست؟ محمد قرایی۳۰ فروردین۱۴۰۲ اگر شما بگویید در زمین خشک کویر و…
فروردين 16, 1402

فرانسوا کلکومبه- انسان ناب

in مقاله

by Aftab_Showgh

فرانسوا کلکومبه- انسان ناب«من از بابت بزدلی دولتهایی که رفتاری ترسان و حتی انزجارآور در…
فروردين 09, 1402

ماهیگیر گاماسیاب- 5 فرودین 1402

in مقاله

by Aftab_Showgh

نقد ادبیات سیاسی: «گاماسیاب ماهی دارد ولی دیدنش وجدان نیاز دارد» با مقدمه‌ای نه چندان…