برای ندا حسنی
اگر می توانستم، از ماجرا می گذشتم
چنان عابری سرد و بی اعتنا می گذشتم
ولیکن شب و حادثه راه من را چنان بست
که می باید از قلب آن با فدا می گذشتم
همة ماجرا در همین یک کلامِ خلاصه ست
نمی شد غریبه از آن آشنا می گذشتم
سیاهی چنان فوج دشمن به پیش من و من
به شمشیر برندة شعله ها می گذشتم
بگو با من آیا روا بود آن جا در آن شب؟
که پوشیده چشمان بر آن ناروا می گذشتم
ندا بود نامم چگونه مگر می شد آنجا
کز آن حاشیه بی صدا و ندا می گذشتم؟
«اگر می توانستم » آنروز ناممکنی بود
که گر می گذشتم ز خلق و خدا می گذشتم
من از خود گذشتم، چنان جان از تن رهیده
ندیدی مرا کان دم از خود جدا میگذشتم؟
م. شوق