علی صفا، جلوهای از انسان آرزوها
از محمدقرایی ۲۹ خرداد۱۴۰۴
درکی که پس از درگذشت مجاهدخلق علیرضا معدنجی به آن رسیدم، برای خودم حسرتی ایجاد کرده و میکند؛ حسرتی ناشی از نشناختنش.
مقاومت ایران همواره از بیرونش و با مواضعی که میگیرد شناخته شده؛ اما از درون آن که دریا یا سرزمینی ناشناخته است، چندان چیزی گفته نشده و فرصت گفتن آن نیز نبوده و نیست.
اما من امروز بر آن شدهام کفی از این دریا بردارم و به جهان نشان بدهم. برای شناخت این دریا باید شصت سال مبارزة یک قافلة گسترده در ایران و جهان را پیش چشم بیاوریم و به رویدادها، تحولات، پیشرفتها و انتخابهای تکتک اعضای آن فکر کنیم؛ به روانهای آنان و اندیشههایشان. حال، من بر آنم کفی از آن را برابر چشمها قرار دهم. شک ندارم که آنچه خواهم نوشت ناکافی خواهد بود اما روح علیرضا روبرویم ایستاده و به من میگوید؟ بگو! بنویس! جرأت کن!
در همان روزهای نخست پس از درگذشت او نوشتم:
«که بود آینه نمیخواست از صفا و وفا؟
و با چراغ همیگشت گرد شهر شما؟
چراغ چهرهی انسان آرزوی اینجاست....
در همان روزها بود که از خود پرسیدم مولانا آیا انسان آرزوهایش را پیدا کرد؟
میدانیم که نسلهای پس از مولانا تا امروز هم این بیت مولانا را تکرار کردهاند و ما نیز تکرارش میکنیم؛ اما آیا به این فکر میکنیم که «هنوز هم یافت مینشود؟» چرا؟ آیا کی این «نمیشود»، «میشود» خواهد شد؟
من پس از علی صفا به این رسیدم که «یافت شده!» بله! در چهرههایی چون علیرضا معدنچی، احمد شادبختی و حمید اسدیان و بسیاری چهرههایی که از نزدیک آنها را شناختهام. چرا گفتم بسیاری؟ چون هرکدام را پیش چشم میآورم همان یافت شده بر من اثبات میشود. و به این رسیدم که شناخت این قافله آنچنان هم مشکل نیست. یکیشان را که بشناسی انگار بخش بزرگی از این قافله را شناختهای.
بله! هر وقت به انسان آرزو فکر میکنم چهرههایی از این شمار، جلوی چشمانم میآید. به شکل نوری در گوشه و کنار آسمان تاریک تابش میکنند.
به راستی هر کدام از آنها ویژگیهای درخشانی داشتند. احمد شادبختی رودی از عاطفه بود. حمید اسدیان دلی مهربان بود. اما علیرضا چرا برایم برجسته است؟ چون خیلی ویژه نبود
عادت کردهایم وقتی کسی در میگذرد تنها نیکیهای او را به یاد بیاوریم. من هم میخواهم بگویم یکی از نیکیها علیرضا این بود که خیلی ویژه نبود. یعنی خودش را ویژه نکرد. نخواست که در چشمان دیگران او را بالا و برجسته ببینند هیچوقت از دوران زندانش تعریف نکرد. هیچگاه از بیانیة شجاعانهاش در رادیو ایران چند روز پس از انقلاب سخنی نگفت. هیچگاه از توانش در نویسندگی دفاع نکرد. وقتی کنارش مینشستی ساکت میماند تا ما شروع کنیم. با فروتنی عجیبی خود را نسبت به دیگران پایینتر قرار میداد.
بدون شک فرق است بین آنان که پشیتاز مبارزه بودهاند با آنان که دیرتر حرکت کردهاند. اما در جمعی که فردی کم سن و سالتر و کم سابقهتر از خودش بودند مینشست و از آنانی که هم از نظر سن و هم از نظر توان و تخصص و اندیشه جدیدتر بودند دستور میگرفت و اطاعت میکرد.
در آن لحظات وقتی او را می دیدم از آیهای را به یاد میآوردم که میگوید «خدایا در دلهای ما از آنان که از ما پیشی گرفتهاند غل و غشی قرار نده.
عادت داریم که وقتی میخواهیم بزرگی کسی را نشان دهیم باید از ویژگیهای خیلی شگفت و بزرگ سخن بگوییم اما من میخواهم اتفاقاً از این ویژگی او که به نظر بسیار کوچک به نظر میرسر بنویسم. ویژگیای که شاید در نظرها پیش پا افتاده به نظر برسد. اما به عقیدهی من همین ویژگی کوچک دیدن و کوچک نمایاندن خود نسبت به دیگران یک صفت بزرگ انسانهای والا است
بدون شک او در زندگیاش لحظات قیاس خود با دیگران داشته. اما در برابر میل درونی خود ایستاده.
اگر انسان آرزو بزرگ و شگفت است نمیتوان او را در یک یادداشت وصف کرد. اما من فکر میکنم که با ذکر همین یک ویژگی «ضد تکبر بودن» در حقیقت بخش بزرگی از آن انسان آرزو را وصف کردهایم؛ چرا که بزرگترین و نخستین صفتی که آزمایش همهی انسانهاست همین تکبر است.
شاید به همین علت است که اولین ذکری که خدا از انسان میخواهد تا بارها بر زبان بیاورد همان تکبیر یا الله اکبر است، و بدترین صفتی که انسان را از آن پرهیز میدهد حسد است. حسد مادر همه طغیانگریهای تاریخ است. حسد است که باعث جنایتها و فسادها و توطئهها و فرو رفتن در پایینترین مرتبتهاست.
میخواهم با همین استدلال بگویم علی صفا بخش قابل توجهی از حسدهایی را که ابلیس دم به دم مانند موشک بر سر و روی انسان میریزد با پدافند خود کوچک بینی و فروتنی بیاثر کرده است. و با همین مقدار ایستادگی در برابر تکبر، در مراتب نزدیک به انسان آرزو قرار گرفت.
من سالهای بسیاری را با او گذراندم. او قلمی بسیار توانا و اندیشهای ژرف داشت، و میدانیم که نویسندگی دنیای درخشش نام است. نامی که در خود درخشش اندیشه را هم دارد. اما شگفت این است که علی صفا که نزدیک به شصت سال نویسندگی کرد از خود هیچ، هیچ اثر مکتوبی که بر آن نامش نوشته شود باقی نگذاشت. هرچه نوشت در راستای مبارزة و روشنگری علیه دشمن مردم ایران پخش شد.
بارها سراغش میرفتم و میگفتم شما در فلان سال فلان مطلب را گفتید یا نوشتید. اما او نه تاریخی و نه رد و نشانی از آن را به یاد نداشت. میپرسیدم آخر هر نویسندهای آثارش را حتی برای مراجعهی خودش نگاه میدارد، اما او نشانی رسانههای مقاومت را میداد که خودمان جستجو کنیم.
با این یادآوری از علی صفا در حقیقت توانستهام بخش بزرگی از خوبیهای او را شرح دهم. در پایان این یاد همان چند بیتی را که پس از درگذشتش نوشتم تکرار میکنم که:
«که بود آینه نمیخواست از صفا و وفا؟
و با چراغ همی گشت گرد شهر شما
که گفت یافت مینشود جستهایم ما؟
ندا دهید بیاید به شهر ما اینجا
چراغ چهرهی انسان آرزو اینجاست
و آفتاب وجودش بهپیش چشم ماست
چگونه وااسفاها همی زنی ای یار
بیا که باغ و گلستان درون این سیماست
در هنگام به خاک سپاری او نیز سرودم:
گلها خاور را در اینجا میگذارند
گلهای باور در جهان نفی و انکار
اینها کیاند این عاشقان غیرت و عزم
اینها کیاند این عاشقان عشق و ایثار
این حاضران صحنههای سوختنها
این عاشقان کوچههای رزم تبدار