
خوش بود گر محک تجربه آید به میان
تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد
روشن است که در ایجاز بیت بالا، شاعر، سپیدرویان محک تجربه را و سیماهای درخشان و ستایش انگیزشان را هم منظور داشته. سپیدرویانی چون دکتر منوچهر هزارخانی و رحمان کریمی را که در آخرین روزهای سال گذشته از اندیشه تابانشان و از درسهای تاریخیشان محروم شدیم.
بله تاریخ ایران در این نیم قرن و اندی پیش از آن، بخوبی صداقت، و ژرف اندیشی و تعهد روشنفکری این بزرگواران را نشان داد. خاصه این که صحنه محک هم، واقعاً صحنهای پر از آزمایش بود. کورهای که وضعیت همه را بخوبی معلوم کرده است. گوهرهای اندیشهی تعهد به آزادی مردم در این صحنه بخوبی آزمایش پس دادند؛ با قلم خود و رنج خود چه خوب مرزهای شرافت را با نخالههای ناخالص ناصادق و ریاکار و فرصت طلب روشن نمودند. در این پنجاه شصت ساله نگاه کنید. چهرههای این ستارهها را میبینید: از خسروگلسرخی گرفته تا سعید سلطانپور و تا ابوذر ورداسبی و حسین حبیبی تا... تا... تا رحمان کریمی و آخرین نام درخشان: منوچهر هزارخانی.
هر کس که شرافت روشنفکری داشته باشد، به یقین در برابر این تابلوهای درخشان اندیشه و اراده و عزم و صداقت میایستد و سری به تعظیم فرود میآورد.
این از سپیدرویان. اما از سیه رویان این عرصه هم بگوییم. البته با پوزش از بردن نام اینها در شمول نام روشنفکر که اصلاً برازندهشان نبود و به خوبی نشان دادند که از نخست هم مایه و خمیرهای از شرافت و صداقت در چنته نداشتهاند.
یکی از این نخالههای سیه روی، سفله شاعری است بنام اسماعیل یغمایی که اخیراً در دریچهی زرد خود به ساحت اندیشه این بزرگان اهانت مرتکب شده. مثل همیشه با کلماتی که شایسته خود و آخوندهای فرمانروایش هست. البته پاسخ دادن به این سفله سیه روی بیرون انداخته شده از کوره تجربه و تاریخ، واقعاً ضرورتی ندارد.
اما آنچه ضرورت دارد وظیفه دفاع از اندیشه ژرفی است که این مزدوران وزارت اطلاعات خواستهاند با حمله به آن، مدتی نظام ولی فقیه به پت پت افتاده را در سی سی یوی ناشی از ضربات مقاومت در تلویزیون و بازارهای شهرها تنفس مصنوعی بدهند.
موضوع اصلی همان اندیشه راهگشایان بن بست مردم ایران بود که بزرگان پیشتاز این مبارزه با آن و با جانفشانی در آن مسیر راه گشودند.
و این اندیشه در جلوه فرهنگ و هنریاش با قلم دردمند و عمیق صمدبهرنگی توصیف شد، و با قلم دکتر منوچهر هزارخانی به قولی بالاتر درخشید و به مانیفستی تبدیل شد که راه و مسیر هر هنرمند و نویسنده متعهد را روشن میکرد. تز پیشتازی با فدا و جانفشانی. تزی که ایدئولوژی راهگشای عمل را هم، قدم به قدم با عمل همراه با راهگشایی محقق میکرد. تزی که به دوران تاریخی ایران پاسخ داد، و به سرعت جامعه را به حرکت در آورد و جزیره ثبات نظام ستمشاهی را غرقه کرد. تزی که با بازیهای حرف و گپ و قلمبازی در گریز به خلوتهای بی عملی متفاوت بود.
تزی که پایداری مقاومت ایران را در پنجاه ساله اخیر در شرایط همبستگی جهانی ارتجاع و استمعار (با جبهه مماشات و تاراجش) محقق کرد؛ و البته گام زدنی در خون و خطر بود، برای مقابله با هیولای دینفروشی و خونخواری و توطئه.
اما «امان از راه دور و رنج بسیار» که عجب ضربالمثل خوبیست این مثل. گویی در همین چند کلمه میگوید که راه دور و رنج بسیار، ماهیت همه انگلهای چسبیده به پیکره مقاومت را روشن میکند و آنان را دور میاندازد.
واقعاً باید گفت مقاومت و مبارزه مدرسهای نیست که هر بچه تنبل پر رو و ترسو و بی عرضهای بتواند در آن پذیرفته شود و اگر خود را جا کرد بتواند در آن درسآموزی و درسپسدادن را تاب بیاورد.
این سفله شاعر و کسانی که این روزها درگذشت دکتر منوچهر هزارخانی کبیر را فرصتی گیر آوردهاند تا با حمله به این رجال بزرگ کمی عمامه آقا را از افتادن جلوگیری کنند، از همان بی صلاحیتترین و بیشرافتترین و بیصداقتترین و به قول هزار خانی قزمیتترین هنرمندنماها یا نویسنده نماهایی هستند که تن پویای مقاومت آنان را دفع کرده است.
مبارزه که شوخی نیست! به قول حافظ نه هر که سر بتراشد قلندری داند. نه هر که چهره بر افروخت دلبری داند.
بله! سازمان انقلابی و تشکیلات مقاومت جای هر بزدل و ترسو و خودخواهی که مثل اسماعیل یغمایی اول از همه به تمام کلمات خودش خرابکاری میکند نیست. جای هر کسی که به دنبال باغ و مال و زمین و زن و سابقه و نام و کرسی و دکان خود باشد نیست.
مبارزهی جدی پنجاه شصت ساله شهنشیخی مقاومت ایران البته درها را برای هر کسی که بخواهد کمکی بکند باز میکند اما مقاومت اندامواره ای است که پیش از همه خودش آن انگل ناچسب را به دور میاندازد. و تف و دفعش میکند. جادهی مقاومت و هر انقلابی را نگاه کنید! پر است از این فضولات. و هر چه میدان داغتر و صحنه پرکشاکش تر باشد البته که تفالهها بیشترند.
حالا شما در نظر بگیرید وضعیت سفله شاعر قزمیتی مثل اسماعیل یغمایی را که به نحوی پر او به مجاهدین گرفته باشد و چند سالی به زور او را با هزار لطف و محبت و تشویق در راه کشانده باشند؛ ولی وقتی خودش تهی شده است به وضعیتی می افتد که امروز افتاده. هر از گاهی به فرموده ارباب بی مروت، سر از برکه لجن خود بیرون میکند و قار و قوری و زرزری در میکند؛ و بدبختانه، بدبختانه،بدبختانه به اسم شعر. کاری که واقعاً بدترین توهینها به ساحت گنج ادب غنی و ارزشمند ایران است.
واقعاً با خواندن کلمات این سفله به این فکر میافتید که این لجن پراکنیها و دریدگی او با چه منطقی قابل تفسیر است؟ نگاه کنید به زرزرهای این شاعر سفله در دریچه زرد که پس از در گذشت دکتر منوچهر هزارخانی منتشر شد؛ مقالهیی که لجن پراکنهای مأموران وزارت اطلاعات آخوندی پس از در گذشت خلبان قهرمان سرهنگ بهزاد معزی را تداعی میکند و حتی اسمش را هم نمیتوان جلو دیگران خواند یا قرائت کرد.
واقعا لجنسرایی این قورباغهی بی حیا با هیچگونه تحلیلی قابل تفسیر نیست. مگراین که دمش بسته باشد به دستهای خونین همان دشمن غدار: که با طناب دار و جنایت و غارت و تاراج و همدستی تاجران خون و نفت جهان، و به یاری شرق دور و نزدیک و تاجرمسلکان غرب، چند دهه خودش را کشیده. و حالا به پت پت افتاده و نتوانسته قافله پایداری کنندگان را از جا بکند. و آویختن به دامن شرق و غرب و برجام بی فرجام مفید نیفتاده و دارد از دست میرود.
واقعاً درست در همین جا میتوان عظمت و شرافت ستودنی و اندیشه بلند و عمیق و درخشان روشنفکرانی مثل دکترهزارخانی کبیر را دریافت.
اندیشهای که طرز تفکر و استراتژی بنیانگذاران مبارزه مسلحانه، از جمله مجاهدین خلق را توضیح میداد. و صمد آن را به زبان فولکلور نوشت و بچههای کوچک ایران با ماهی سیاه صمد به موجهای انقلاب ریختند و بعد از آن هم در تابش ستارههای اندیشمندی مثل هزارخانی با مقاومت و کشتیبانش همراه شدند.
و خوشا مقاومت و ایستادگی در برابر یک دنیا جنایت و خیانت و دجالگری و تاراج و توطئه و فرصت طلبی. خوشا مبارکی اندیشه هر روشنفکری که این ایستادگی را ستود. با آن همراه شد. در وصفش کلامی گفت و قدمی برداشت، و تفو بر وجدان نداشته شاعرکهای قزمیتی که اول به تمامی کلمات خودش خرابکاری کرد و بعد هر بار لنگش را هوا میکند و به دیوار ادبیات ایران مانند سگ چیز میپاشد و بعد باز مثل سگ حتماً حتماً بدانید حسب الامر «آقا»ی در گل ماندهاش پاچهی مقاومتکنندگان و هدایتکنندهشان را میگیرد. لابد که عوامل اطلاعات آقا به او رسانده که بابا دارند نظام را دربوداغون میکنند. هر روز در تلویزیون و بازارها صدایشان بلند است. و غرب و شرق هم دیگر کاری برایم نمیتوانند بکنند. و این بی شرف بی حمیت درگذشت بزرگ روشنفکر زمانه را فرصت دیده تا دوباره هدیه نوروزی برای رئیسی قاتل و خامنهای در گل مانده بفرستد. واقعاً چه زندگی ننگینی.
بگذارید این قورباغههای ریقوی برکه لجنخواری، هر چه میخواهند مثل سگ در برابر نور ماه مبارزه رهاییبخش عوعو کنند. ولی دیگر نمیتوانند حتی تنبان آقا را بالا بکشند.
بله باز هم باید درود گفت به ادامه مبارزه. به درخشش اندیشهی راهنمای این راه، که در شرایطی که در جهان و در تاریخ بی سابقه بوده است که دجالترین خونخوارترین و غارتگرترینها به همدستی علیه آزادی دست به کار شوند، باز راه را ادامه میدهد و باز پیشاپیش مردم ایران نور میپراکند. مرده و زندهاش؛ رفته و ماندهاش همچنان پویا و خروشان، مثل روان شهیدان این مقاومت که از فراز سی و چند سال پیش صدایشان را از طنابهای دار سالن مرگ به تمام جهان رساندهاند و مثل اندیشه والای روشنفکری مثل هزارخانی که همچنان به روشنفکران ایران راه نشان میدهد، همچنان توفنده به پیش میروند. و مگر همه دنیا نمیداند که رژیم آخوندی به نفسهای آخرش افتاده. پس درود به مقاومت. درود به اندیشه رهبری مقاومت. درود به افکار یاریرسان این راه و این مسیر.
حالا با شور برگرفته از دوباره خواندن ماهی سیاه کوچولو و نوشته بی نظیر دکتر هزارخانی شعر زیر را تقدیم میکنم.
«قصهی اون ماهی سیاه»
تقدیم به روانهای شاد صمد بهرنگی و دکتر منوچهر هزارخانی
و همه قافله ماهی سیاهای روانه.
یکی بود و یکی نبود تو قصهای که دوغ نبود
لاغر و لخت و کوچولو یه ماهی معروفی بود
رنگش سیا عین قیر میشناختنش صغیر و کبیر
یه روز تو خواب و بیداری رفتم نشستم پیشش
«جناب ماهی کوچولو کج بشین و راست بگو
اینهمه سال آزگار با جفاهای روزگار
از برکهها جهیدی، به دریاها رسیدی؟
یا قصه توی خواب بود دریاهاشم سراب بود؟»
ماهی سیاه جواب نداد سرش توی کار خودش
هنوزم مث اول کار آتیش به انبار خودش
ماهی سیا! یادت میاد؟ قورباغههای غرغرو چقد بهت خندیدن
باز رفتی برکه برکه دلت سبوی سرکه
نفستو تازه کردی فکر دروازه کردی
ماهی سیا یادت میاد؟ تو جنگ کفجه ماهی وزغا بهت چی گفتن؟:
«ماهی سیاه کوچولو! عقلت کجا رفت عمو؟
ماهی سیاه دیوونه! آوارهی بی خونه!
نه پر داری نه پارو چرا جلو خرچنگا
تو صخرهها و سنگا میزنی پشتک وارو؟»
خلاصه... سرتونو درد نیارم
از تابستون گرمش تا سردیای برفش نشوندم پای حرفش
تند تند یادش آوردم ماهی سیا یادت میاد؟
قورباغهها داد میزدن: «نیگا کنین این دیوونه نادونه و جوونه»
دولقوز آباد تا لندن راه رو بهش می بندن بهش میگن آنارشیست
از ته دل می خندن هو هو هو خرابکار هو هو هو آنارشسست
هر هر هر بی کله وای وای وای رمانتیست
انگور ریزه ریزه غوره نشده مویزه
نونت نبود آبت نبود؟ تنبون و جورابت نبود؟ به دریا رفتنت چی بود؟
یادت میاد؟ نصیحتای خرچنگ
میگفت بهت «هی دبنگ! ماهی باید عاقل باشه
از هر چی هست غافل باشه
تو تنگ، برقصه بندری گاه این وری، گاه اون وری
نوک بزنه به تنگش چرخ بزنه با لنگش
تا آب و نونش بدن یار جوونش بدن
آکواریوم بخرن براش سنگ و صدف بریزن به پاش»
ماهی سیا گوش نمیداد سرش توی کار خودش آتیش به انبار خودش
ماهی سیا یادت میاد؟ زر زر اره ماهی تو اوج بی پناهی
تو چاله سیاهی چی چی میگفت بالای سرت:
«خوب نیگا کن! دور و برت ماهیای پرواری رو
زرد و بنفش، گلناری رو میخندن هی به ریشت
به ریشت و به کیشت:
برکه مگه چیش بده؟ خوشی دلت رو زده؟
ماها رو هر روز می برن!
تو تنگ آب می نشونن یا می فروشن یا می خرن
بکن فکر آبروت دست بکش از آرزوت
دریا دوره! سرابه این چیزا تو کتابه...
پاشو بیا لج نکن راهتو هی کج نکن
بیفت تو رود جاری تن بده به بیعاری!»
ولی تو زدی با کله به سنگ و ریگ و صخره
هر دفه باز افتادی تو عمق تار دره
باز خودتو تکوندی رختاتو هی چلوندی
روز از نو روزی از نو آتیشسوزونی از نو
خلاف سیر جوبار حرکتو کردی تکرار
ماهی سیا گوش نمیداد فکر یه شهر شلوغ ستارهی پر فروغ
آتیش و نور بپا میکرد بازم فکر رؤیا میکرد
یادت بیار اون همه سال اگر چه درب و داغون با جگر غرق خون
ولی همیشه یک نفس زدی به طاق قفس
آخ از سالای آزگار آخ از جفای روزگار
فدای دل صبورت! چی شد دریای دورت؟
ماهی جواب نمیداد نمیداد که نمیداد
خوابم گرفت از قصه از قصه پر غصه
هزار و یک شب چیه جون پر از تب چیه
مثنوی صد من چیه خروار و خرمن چیه؟
حد و حساب نداره کتاباش بیشماره
هرچی یادش آوردم گوشش نشد بدهکار آتیش سوزوند به انبار
خسته شدم خوابم برد ماهی شدم آبم برد
دیدم که دریای دور چشاش پر از انتظار
نگا میکنه به کوهسار به راه ماهی سیاش خسته نمیشه نگاش
از توی دریا دیدم ماهی سیا تو موج رود به زیر گنبد کبود
گرم کارو بارشه مشغول پیکارشه
تیغ میکشه به خرچنگ کارش چیه؟ فقط جنگ
عینهو قهرمونا با تفنگ و بی تفنگ
عشقش چی بوده؟ دریا! یه آرزوی رنگین
نه قصه بود نه خواب بود این که شما شنیدین
محمد قرایی ( م. شوق) ۲۹ اسفند ۱۴۰۰