آبان 30, 1403

منتخب دستور زبان فارسی برای مترجمان زبان انگلیسی

in معرفی کتاب

by Aftab_Showgh

دانلودمنتخب دستور زبان فارسی برای مترجمان زبان انگلیسی
آبان 30, 1403

منتخب دستور زبان فارسی برای هنرجویان آلبانیایی و انگلیسی

in معرفی کتاب

by Aftab_Showgh

دانلود کتاب منتخب دستور زبان فارسی برای هنرجویان زبان آلبانیایی و انگلیسی
آبان 30, 1403

پهلوان شورشی یعقوب ترابی

in مقاله

by Aftab_Showgh

پهلوان شورشی یعقوب ترابی «…این‌که اسم جهان پهلوان تختی این همه سر زبانهاست، آیا به‌خاطر…
آبان 30, 1403

پهلوان شورشی یعقوب ترابی

in مقاله

by Aftab_Showgh

پهلوان شورشی یعقوب ترابی «…این‌که اسم جهان پهلوان تختی این همه سر زبانهاست، آیا به‌خاطر…

داستان «نوشتن مقاله» 
اول می‌خواست یک مقالهٔ سیاسی بنویسد. مدتی بود که مقاله ننوشته بود.
«ای بابا! من اصلاً مقاله‌نویس روزنامه و سایت نبودم. تازه!... کسی هم از من چنین انتظاری نداره».
ولی هر بمب که فرود می‌آمد، دلش پر از خشم و غصه می‌شد. درست مثل شعله‌های بمبی که آسمان را روشن می‌کرد، و او به مردمی فکر می‌کرد که زیر بمب له شده بودند.
«بنویس بابا! یه چیزی بنویس!...»
اما حالش بهم می‌خورد و از تخت بیمارستان پایین می‌آمد کیسه همراهش را با دست می‌گرفت و می‌رفت دستشویی... در تمام سه روزی که در بیمارستان بود بعد از عمل، بمبارانها مثل قبل ادامه داشت.
«هی داره گسترده‌تر می‌شه! خدا کنه به کشور خودمون نکشه».
ولی ناگهان شرمی وجودش را پر می‌کرد.
«مگه فرقی می‌کنه، مردم مردمند! چه غزه باشه، چه حیفا، چه ایران.»
دوباره دلش جوشید.
«بنویس دیگه! چیه هی داستان و شعر می‌نویسی! الآن وقت داستان نوشتن نیست. الآن باید فحش داد، داد کشید، بی‌وجدانها! چی می‌خواین از جنگ‌افروزی؟»
بعد به مسبب فکر می‌کرد.
«خب اول که اینها شروع کردند... !»
بعد دوباره به همین فکرش می‌خندید آخر می‌دانست سر مار کیست توی پنجاه سال پشت سر خودش اولین تخمهای مار را دیده بود آنموقع به زهرهایی که این مار می‌توانست بریزد فکر نمی‌کرد. تصورش را هم نمی‌توانست بکند چنین روزی را.
«وای... چه کارها که نکرده این مار. خنجر به ملت خودش، بعد جنگ، بعد کشتار همسایه، بعد تخم‌گذاری توی چند سرزمین دیگه... و حالا تماشا کن!... چه فاجعه‌یی جلو چشمته»
تلویزیونهای دنیا تندتند نشان می‌دادند. آسمان پر از ستاره‌هایی بود که از زمین بیرون پریده‌ بودند و یکی‌یکی درتاریکی شب ناگهان می‌ترکیدند و خاموش می‌شدند.
«همین خوبه!... همین رو می‌نویسم! مار...»
به یاد مار شازده کوچولو افتاد که چقدر فهیم و مهربان بود.
«این مار نیست. اژدهاست. اژدها چیه؟ هیولا... نه! هیچ واژه‌ای نمی‌تونه کارهای این بی‌همه‌چیز رو وصف کنه. بلا... شیطان... اهریمن... اهریمن جهانی! آخه این آخوندهای بی‌مقدار چطور به اهریمن غول‌پیکری تبدیل شدن که دارن همه چیز رو به آتیش می‌کشن.»
حواسش به تلویزیون جلب شد. گزارشی از محیط‌زیست ایران پخش می‌کرد. خشکیدن دریاچه‌ها، تالابها... رودخانه‌ها... نابودی جنگلها... فلامینگوهای صورتی روی تالاب میانکاله چه زیبا بودند.
«وای... نگاه کن!... همه جا رو خشکونده... فروشست رو ببین!»
به یاد اعتراف یکی از مسئولان محیط‌زیست آخوندها در یک گزارش تلویزیونی که دیده بود افتاد: «این دیگر در ده‌هزار سال آینده جبران شدنی نیست این خاک چند ده‌هزار سال ساخته شده وقتی آبهای زیر زمینی را کشیدید خاک می‌خوابد دیگر درست شدنی نیست.» 
اخبار شروع می‌شود. دوباره بمبارانها. آپارتمانهای چند طبقهٔ با خاک یکسان شده...
دوستش روی تخت بغلی گفت: «نگاه کن! این یک خانواده است وسط خرابه‌ها... روی زمین نشسته‌اند بی‌آب و نون... بی‌سرپناه... تازه همین‌ها هم فردا با بمباران...»
فضای سینه‌اش پر از درد شد حتی نمی‌خواست به صحنه‌ها نگاه کند باز به مقاله‌اش فکر کرد.
«چی بنویسم؟ تکلیف این نقطه از دنیا چی می‌شه! جنگ و کشتار پنج شش ملت! خدایا... این پدرسوخته‌ها... این بی‌شرفها... این آخوندهای کثیف چرا این کار را می‌کنند. آخه بی‌همه‌چیزها! شما دین دارین؟! شما ایرانی هستین؟ شما انسانید؟... کجاس اون دستی که آسمون رو به سرتون بکوبه و نابودتون...؟»
یکدفعه چیزی توی مغزش درخشید... نوری، مثل همان شعله‌های بعد از بمب. با خودش گفت:
«ای هزار درود! هزار درود به اونهایی که هزار هزار شهید شدند تا این دیو رو بشناسونند پس اون لبایی که طناب دار رو می‌بوسیدند، به‌خاطر ایستادن جلوی این هیولا نبود؟»
می‌خواست بنویسد قهرمانهایی... که نور دیگری در ذهنش درخشید.
«مقاله می‌نویسم! پیدا کردم! یک مقالهٔ یک جمله‌ای».
انگشتهایش روی کاغذ نوشت:
«گفته بود!... از روز اول اون زن بزرگ، اون بانو رو به جهان ایستاده بود و گفته بود با صدای بلند»:
«خطر بنیادگرایی و جنگ‌افروزی و تروریسم این رژیم صدها بار از برنامه بمب اتمی بیشتر است».
مقاله‌اش تمام شده بود.
م. شوق
۱۷مهر۱۴۰۳

مهر 25, 1403

قصه‌ی دموکراسی در اعماق خاک

in داستان

by Aftab_Showgh

دانلود قصه‌ی دموکراسی در اعماق خاک
مهر 21, 1403

داستان نوشتن مقاله

in داستان

by Aftab_Showgh

داستان «نوشتن مقاله» اول می‌خواست یک مقالهٔ سیاسی بنویسد. مدتی بود که مقاله ننوشته بود.«ای…
دی 20, 1402

داستان (فقط چند تا از همین آدمها)

in داستان

by Aftab_Showgh

کل این کتاب یک دیباچه است. یک دیباچه بر هزاران زندگی شگفت. بنابراین هیچ توضیح…
شهریور 09, 1402

داستان علامت پرسش در فضا

in داستان

by Aftab_Showgh

داستان علامت پرسش در فضااز محمدقرائی. شهریور ۱۴۰۲صدسال بعد از امسال که ۱۴۰۲ هجری و…
مرداد 25, 1402

نامه‌ی آقا معلم داستانی از محمد قرایی

in داستان

by Aftab_Showgh

https://youtu.be/jqnXsKz4GeE
ارديبهشت 31, 1402

قصه ی ادای دین از الف فریاد

in داستان

by Aftab_Showgh

دانلود قصه ی ادای دین
ارديبهشت 27, 1402

داستان دایی حجت نوشته: الف فریاد

in داستان

by Aftab_Showgh

دانلود داستان دایی حجت نوشته: الف فریاد
مرداد 29, 1401

داستان پاپری مراسم. در سالگرد کودتای 28 مرداد

in داستان

by Aftab_Showgh

پاپری مراسم با یادی از روز کودتای 28 مرداد1332 اولین بار که آزادم کردند اصلاً…
تیر 11, 1401

قصه‌ی سال بی«ساره»

in داستان

by Aftab_Showgh

سال بی «ساره» نوشته‌ی حجت عزیزی «ساره» را از قبیله رانده بودند،‌ یا شاید هم…
ارديبهشت 27, 1401

داستان قالیچه

in داستان

by Aftab_Showgh

قالیچهقصه از محمد قرایی ۲۷ تیر۱۴۰۰زمانی را به یاد می‌آورد که درست مانند قالیچة سلیمان…
ارديبهشت 01, 1401

داستان عشق و دیوانگی . نویسنده ناشناس

in داستان

by Aftab_Showgh

داستان عشق و دیوانگی نویسنده: گمنام در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به…
اسفند 05, 1400

داستان نامه‌ی آقا معلم

in داستان

by Aftab_Showgh

«نامه‌ی آقا معلم»داستان از محمد قراییمدتی بود که زنگ خورده بود و بچه ها به…