به یاد مجاهد کبیر محمد علی جابرزاده انصاری
بادی از خاطرات میخیزد *** یادها را چو برگ می ریزد
می دوم من درون پهنهی دشت *** پی هر برگ راه و آنچه گذشت
یاد مردیست روی هر ورقی *** از وفا و فدای جان طبقی
دست، برداشت برگ خاطرهیی *** خاست ناگاه شور عاطفهیی
شعله ی شور عشق روشن شد *** گفتم این، گاه شعر گفتن شد
رفته یاری که داغ او بر تن *** آه پوشد به جای پیراهن
یاد او می وزد به تن جون باد *** باد، خیزاند آتش فریاد
هر که را بینم از غمش پر خشم *** ابر اشکی ست در سواحل چشم
لیک از این اشک چون که میجوشد *** دل به تن رخت عزم میپوشد
می دهد یاد او مرا شمشیر *** گویدم درس کوه بودن گیر
کوه میخواهد این همه طوفان *** مرد میخواهد اینچنین، ایران
شیر می خواهد اینچنین جنگل *** زن میدان عزم و مرد عمل
چون ستیغی ستاده در بر کوه *** پیش هر آذرخش، یاور کوه
بادها بس وزیده بر وی سخت *** کنده از جای هرچه دار و درخت
لیک بر جای مانده در کولاک *** این دلاور ستیغ سرکش پاک
سر کشیده بر آفتاب از ابر *** پا فشرده ست در زمینه ی صبر
من چو رودی هماره زین پایین *** میدویدم هماره روی زمین
که نگاهم فتد به پیشانیش *** تیغهی برفپوش بورانیش
هر زمان از خلال ابر قطور *** دیدمش ایستاده بس پرشور
آن ستیغ، آن حریم کوهستان *** زیر شلاق و زخمهی طوفان
زین سبب نیست باورم که ستیغ *** گم شود در هجوم تیرهی میغ
باد ها گم شدند و کوه بلند *** ماند همچون ستیغی از الوند
م. شوق - ۲۴ بهمن ۱۳۹۵
می دوم من درون پهنهی دشت *** پی هر برگ راه و آنچه گذشت
یاد مردیست روی هر ورقی *** از وفا و فدای جان طبقی
دست، برداشت برگ خاطرهیی *** خاست ناگاه شور عاطفهیی
شعله ی شور عشق روشن شد *** گفتم این، گاه شعر گفتن شد
رفته یاری که داغ او بر تن *** آه پوشد به جای پیراهن
یاد او می وزد به تن جون باد *** باد، خیزاند آتش فریاد
هر که را بینم از غمش پر خشم *** ابر اشکی ست در سواحل چشم
لیک از این اشک چون که میجوشد *** دل به تن رخت عزم میپوشد
می دهد یاد او مرا شمشیر *** گویدم درس کوه بودن گیر
کوه میخواهد این همه طوفان *** مرد میخواهد اینچنین، ایران
شیر می خواهد اینچنین جنگل *** زن میدان عزم و مرد عمل
چون ستیغی ستاده در بر کوه *** پیش هر آذرخش، یاور کوه
بادها بس وزیده بر وی سخت *** کنده از جای هرچه دار و درخت
لیک بر جای مانده در کولاک *** این دلاور ستیغ سرکش پاک
سر کشیده بر آفتاب از ابر *** پا فشرده ست در زمینه ی صبر
من چو رودی هماره زین پایین *** میدویدم هماره روی زمین
که نگاهم فتد به پیشانیش *** تیغهی برفپوش بورانیش
هر زمان از خلال ابر قطور *** دیدمش ایستاده بس پرشور
آن ستیغ، آن حریم کوهستان *** زیر شلاق و زخمهی طوفان
زین سبب نیست باورم که ستیغ *** گم شود در هجوم تیرهی میغ
باد ها گم شدند و کوه بلند *** ماند همچون ستیغی از الوند
م. شوق - ۲۴ بهمن ۱۳۹۵