چگونه دوست ندارم من این دیاران را
چگونه دوست ندارم من این دیاران را
که هر شقایقش آیینهایست یاران را
تمام هستی من در شط سحر جاریست
چو یاد آورم آن روشنی تباران را
سپیده آینهگردان روحشان بادا!
که روشنای دگر داد روزگاران را
بهار زخمی این باغ، دلکش است هنوز
اگر چه نغمه به لب خشک شد هَزاران را
قبای میرغضب سبز و خنجرش سرخ است
مخور فریب دروغ این سیاهکاران را
بهوش باش که خونریزی خزان کوشد
که روح باغ فرامُش کند بهاران را
محمدرضا شفیعی کدکنی
- توضیحات