قصه ی سال بی «ساره» سال بی «ساره»
نوشته‌ی حجت عزیزی
«ساره» را از قبیله رانده بودند،‌ یا شاید هم خود رمیده بود. دختر خان بود و زاده‌ی «خاتی‌بانو». 
«خاتی‌بانو»، زنِ دوم خان بود و نامادری بهادر. مادرِ بهادر در سال «لفونی1» سال، در دشت «خوشه2» دفن شد. همان‌جایی و همان سالی که بزها و گوسفندها و گاوها و مادیان‌ها و آدم‌ها همه، نوزادانشان دوقلو و ثروت و جمعیت قبیله افزون شد.
از آن همه درد و رنج و بار سنگینی که مادران آن سال کشیدند،‌ تنها یک مادر،‌ زندگی را طاقت نیاورد. مادرِ بهادر،‌ تنها مادری که دوقلو نزایید و تک پسری به‌جای گذاشت که سرنوشتش همان‌طور که آن «ابدال3» سرگردان، پیش از تولدش گفته بود «به زمین کشیدن ستاره‌ی آسمانی قبیله» بود. هیچ‌کس حتی مادر بهادر ندانست که منظور ابدال پیشگو از ستاره، خواهری ناتنی بود که پنج سال بعد به دنیا آمد. یعنی همان سالی که بهادر کوچک، بزغاله‌ای را زنده‌زنده در اجاق آتشین انداخت. چون ناله‌ی بزغاله‌ی بی‌مادر آزارش می‌داد. این اولین نشانه‌ی لذت شکارگری بهادر نبود. مادرش نماند تا از لگدهای دردناک و زخم‌های آزاردهنده بهادرش در اواخر بارداری‌اش از او بگوید، اما همه به‌یاد داشتند روزی که جشن رویش دندان برایش گرفتند، تگرگی به درشتی قلوه‌سنگ بارید و از گله‌ی خان، سی گوسفند و دو سگ کشته و یک چوپان از زخم سر دیوانه شد. 
در ده‌سالگی در چشم راست هفت توله‌سگِ پنج‌روزه، شیره‌ی سفید و زهرآلود گیاه«ژقوم4» چکاند. سگ‌های تک‌چشمی که سال‌ها بعد دم و تخمشان را با تبر برید تا در آزار دیگران یاورش باشند. و نخستین آزارگرش خواهر ناتنی‌اش «ساره» بود. که پنج سال از او کوچک‌تر اما بسیار محبوب‌تر بود.
 چند سال بعد بهادر، صبح همان شبی که نخستین نشانه بلوغ را در خوابی شیرین تجربه کرد،‌ شمشیرِ بر دیوار آویخته‌ی خان را برداشت و سوار بر اسبی بی‌زین، هفت سگِ کورش را با خود به غارتِ دارایی قبایل همسایه برد. چشمش که بر چادرهای به‌هم فشرده بیگانه و چوپانان ایستاده بر سنگ‌ها افتاد، ترسید و همچنان که سگانش بر چشمه‌ی زلال آنان با پیشابشان، قلمرو خود را علامت‌گذاری می‌کردند،‌ بهادر نیز با هر آنچه ناپاکی که خود و اسبش داشت چشمه را آلوده کرد.
در برگشت همه‌ی موهای دم اسب را یک‌به‌یک با شمشیرش چید و از آن‌ها برای پرندگان، دام مویین گسترد که سی‌ودو گنجشک و سیزده سینه‌سرخ و یازده ویسک با یک‌پا یا هردوپا و یا با گردن دربند، چندین روز را تا مرگ، پرپرزنان و جیک‌جیک‌کنان، تلاش عبثشان را به تماشا نشست. و بهادر بلوغش را این‌چنین جشن گرفت.
اما «ساره» از رنگ دیگری بود. خنده‌ی همیشگی،‌ رفتار مردمی، یکسانی گرمای رابطه‌اش با همه و زیبایی چشمان و درشتی آن‌ها و سرکشی‌اش در مقابل زندگی معمولی که یک دختر خان باید داشته باشد او را از همه متمایز کرده بود. او خواهر و دختر یا چنانچه بسیاری می‌گفتند فرزند و یاور همه بود. گاه جوانی بود خوشه‌چین گاه چوپانی نجات‌دهنده گله از سیل یا شیردوشی پربرکت یا دروگری پیشاپیش همه یا بیماردار و مرهم‌گذار دردمندی یا هیزم‌شکنی تبر بردوش. هیچ دروغی و رنج دیگری و شادی یک نفره را برنمی‌تافت. زبانش مهربان بود و تند. و فراتر از همه این‌ها، نیرویی که در جسمش جاری بود.
در نوروزی که بر پشت‌بام وسیع خانه‌های به‌هم‌پیوسته، پسران جوان کشتی می‌گرفتند و زورآزمایی می‌کردند،‌ وقتی در پایان بازی،‌ «ساره» به میدان پرید و حریف طلبید هیچ جوانی به نبرد «ساره» نیامد. نه از زور و توانش، که از این عصیان و پایان آن می‌ترسیدند. پیش از حریف‌طلبی «ساره»،‌ بهادر، قهرمان زورآزمایی آن روز شده بود. همه حریفان را خاک کرده بود و حالا با شگفتی و تحقیر به خواهری و زنی می‌خندید که با آستین بالازده و دامن جمع‌کرده و چوبی در دست مردان را به کُشتی می‌طلبید. مردانی شکست‌خورده و زنی ستیزه‌جو که تنها حریفش – برادرش – همراه پارس سگان یک‌چشمش بر او خنده‌ی خواری می‌باراند. خان هم نبود که به این بازی بدفرجام پایان بدهد. «ساره» زبان آتشینش را گشانید و مردان را بی‌تخم و بی‌جربزه نامید. با ترکهْ چوبش بر سینه و شانه‌ی مسخ و حیرت‌زده‌شان می‌زد و ترس‌ها و لاف‌ها و خلاف‌های پنهان و آشکارشان را از پیروجوان برمی‌شمرد و به‌رویشان می‌آورد.
آنان که در اشتیاق غارت و دزدی مال دیگری می‌سوختند. آنان که بر اسب و الاغ چون زنان می‌آویختند. آنان که تاریکی و اشباح، پشتشان را می‌لرزاند. آنان که گربه‌ی سیاه، مو براندامشان راست می‌کرد، آنان که دمل چرکینی بر اندام‌های پنهانشان داشتند و... از یکایک مردان قبیله رازهایی می‌دانست و می‌گفت که هیچ‌کس دیگر خبر نداشت. پیش از همه سگان یک‌چشم بهادر با زوزه‌های ضعیف و ناهماهنگشان سربه‌زیر و دمْ لای پا، از پشت‌بام به سگدانی خزیدند. بهادر، نخستین مردی بود که سرافکنده، پشت سر سگانش راهی شد و بقیه مردان و جوانان با شکست و خفتی دوگانه میدان را ترک کردند.
 «ساره» ماند و سالی نو که به نام او شد و هراسی که از پرده‌دری او در دل مردان جای گرفت. نوروز به هم‌ریخت و آن سال مبدأ تاریخی شد برای نسل بعد: «سالِ ساره سال».
«ساره» را همان سال از قبیله راندند. حتی خان به‌تنهایی با او درگیر نشد. می‌دانست که آن‌قدر راز پنهان و کرده و کردار زشت دارد که یارای رودررویی با زبان او را ندارد. به خاطرِ نتیجه هر برخوردی که آواری بود بدتر از به‌هم‌ریختن نوروز،‌ ترجیح داد «خاتی‌بانو» و دیگر پیران قبیله تصمیم جمع را به فرزند محبوبش بگویند. تبعید و اخراج به گرمسیر. منطقه کوچ زمستانی قبیله.
 «خاتی‌بانو» اشک‌بار و مویه‌کنان به یاری زنان و دختران قبیله، هرآن چه برای زندگی فرزندش نیاز بود در «هوراسبان5» چید و کاروانی از سه اسب و سه قاطر و سی گوسفند را قبل از سحر روزِ تبعید آماده کرد. اما صبح که بیدار شدند «ساره» نبود و از گله‌ی اسبان،‌ مادیانِ پابلندِ یالْ‌زرد هم گم شده بود.
پی‌کش‌ها6 و ردیاب‌ها با تازی‌ها و سگ‌ها و بوکشیدن خاک و دقت در برگ و شاخه‌ی راه‌ها و جای سٌم‌ها،‌ درنیافتند که «ساره» و مادیان یال‌زرد به کدام سمت رفته‌اند. میانه‌ی سال بود، ممکن بود به گرمسیر رفته باشند یا برعکس به سردسیر یا حتی به سوی خورشیدْخیز یا خورشیدْنشین.
چهار روز، هر چهار جهت را گشتند و در پنجمین روز به بهانه‌ی آغاز کوچ بهاره چوب بر دهل کوبیدند و در سٌرنا بلندتر از همیشه دمیدند و فارغ از طعنه و حضور مزاحم «ساره» رقصیدند و دستمال‌های سبز و نارنجی و سرخ و زرد را درآبی آسمان چرخاندند تا سرودِ نبودِ «ساره» را در دایره‌ی رقصشان به یاد آورند. نخستین بار بود که در رقصِ پیش از کوچ، هیچ زنی و دختری کِل7 نزد و دستمال نچرخاند.
سحرِ شمشین روزِ نبود «ساره»، «خاتی‌بانو»، خوابِ سوار آبی‌پوشی را دید که دنباله‌ی سربندش در هوا، شکل شمشیری چرخان و در جنگ را داشت که از پی او می‌آمد. سوار «ساره» بود ولی مادیان یال‌زرد،‌ هیونِ آتشینِ سرخ مویی بود که در هوا پا می‌زد و می‌تاخت.
بلندای صدای «خاتی‌بانو» که «ساره» را فریاد می‌زد از خواب به بیداری کشیده شد. «ساره» در خواب گم شد و قبیله از فریاد «خاتی‌بانو» بیدار. وقت کوچ بود و نام «ساره» در هیاهوی مردان و گریه‌ی کودکان و آوازِ خروس و پارسِ سگ و صداهای دیگر گم شد.
ستاره‌ی زٌحل در آسمان می‌درخشید و راهنمای قبیله در مسیر کوچ بود. قرار بود، نه رو به ستاره، که پشت به آن قطار شوند تا سالی پربرکت در پیش داشته باشند اما کسی نمی‌دانست چرا در آن سحر، ستاره‌ی زحٌل پیشاپیش کوچِ قبیله می‌درخشید. و این برای همه، جز «خاتی‌بانو» معنای شومی داشت. یادآور نفرینی باستانی بود که در پیش راهِ رو به زحل،‌ خشکسالی بود و گاومرگی.
در شصتمین روز از بهار که قرار بود نقش ماه و ستاره با خمیر سفید بر یال چادرها و پیشانی گاوها بنابه سنت هزارساله ترسیم شود، ابری سیاه و سهمگین از قله‌ی گمشده در مه و برفپوشی که چادرهای قبیله دسته‌دسته در دامنه‌اش لمیده بودند سرازیر شد. در کمتر از یک ساعت برفی با دانه‌های درشت و یخزده، هیچ نقطه سیاهی جز پشم کمرگاه گوسفندان که آنهم سفید بود به جای نگذاشت. و این همان ساعتی بود که مادیانِ پابلندِ زردْیالِ «ساره» در اشکفت7 «کلدر» یا «غار دروازه‌ی گوزن» زایید و قاطری سرخ‌موی با نقش ماه بر پیشانی و خال‌های سفید ستاره مانند بر پی و پا به دنیا آورد. این همان نشانه‌ای بود که «ساره» انتظارش را می‌کشید.
 سه نوروز و سه کوچ دیگر گذشت تا قاطر ماه پیشانی،‌ سوارش را بر پشت خود پذیرا شود.
شصتمین روز از سومین سال،‌ «ساره» پیراهن آبی بر تن و سربند دنباله بلند بر سر،‌ سوار بر قاطر سرخ‌مو از قله‌ی گم شده در مه سرازیر شد.
در دستان «ساره» کاسه‌ای فیروزه‌ای بود که آردی از گندم سفید امید8 را با آب‌های چشمه‌ی «گل‌زرد» در هم آمیخته و خمیری رقیق و سفید، برای رسم نقش هزارساله‌ی ماه و ستاره بر یال چادرها و پیشانی گاوها لبالب کاسه بود.
سحرِ آن روز «خاتی‌بانو» از ردِ رنگین‌کمانی بر راه‌های پیچاپیچِ فرودآمده از قله، دریافت که روزی در راه است نه همچون روزهای شصت بهار هرسال. «ساره» را به یاد آورد و خوابِ سوارِ آبی پوش و سربندِ چون شمشیر.
چشمان «خاتی‌بانو» که از پسِ سال‌ها گریه و انتظار، همیشه نمناک بودند،‌ تا دیدن پرهیب سوار،‌ بر راه رنگین‌کمانی زل زده بودند.
«خاتی‌بانو» ناتوان از فریادی و حرکتی، حتی آهی و پلک‌زدنی، گمان برد، بختک کابوس خواب، راه نفس و گلویش را گرفته است. و بختک موجی افسونگر بود که هشیاری را فرو می‌نشاند. موجی پیچان و رقصان که پیشاپیش راه و سوار آبی‌پوش می‌گسترد و رخوت صبح بهاری را در چشم بیداران می‌پاشید. بیداران آن صبح بیشتر زنان بودند. مردانِ کاری همه با داس و بیل و تبر در دست و شمشیر بر کمر برای کشت و کار و آبیاری و ساخت مسیر آب وجوی به دشت «امید» رفته بودند.
از همه زنانِ قبیله جز «خاتی‌بانو» کسی ندید که نوک انگشتان «ساره» با چه لطافتی، قوس ماه و پرهای ستاره را بر یال راست چادرها و بر پیشانی گاوها با رنگ سفیدِ درخشانِ ساخته از گندمِ امید را نقش می‌کرد. صدها ماه و ستاره که بر قبیله، بخشنده و پاشیده شد.
خورشید از پس قله‌ی مه‌آلود، سایه‌ی سحر را از قبیله جمع کرد و آوازِ هم‌هنگام خروس‌ها و فریاد بزغاله‌ها و بره‌ها و فراتر از همهِ شیهه قاطر ماه‌پیشانی، خفتگان را هشیار کرد.
«ساره» بازویش را بر شانه و گردن مادر پیچانده بود و گونه‌ی گلگونش را بر گونه‌ی خیس از اشک و موهای حنایی «خاتی‌بانو» چسبانده بود. بوی حنا و بوی میخک کوهی که «ساره» بر سربندش زده بود درهم آمیخت و همچون آن موج رقصان افسونگر،‌ مادر و دختر را به رقصی روبروی هم واداشت.
«گرومب گرومب» دهل از مکانی ناپیدا، به دو جفت پای بی پاپوش که در میان گل‌های شقایق می‌لغزیدند، نظمی در تکرار حرکاتشان می‌داد. وقتی مادر و دختر، انگشت کوچک دستان را در هم گره زدند و با دست دیگر دنباله‌ی بلند سربندهایشان را رو به آفتاب چرخاندند، صدای زیر و زنانه سٌرنا در صدای بم و مردانه‌ی دهل در هم آمیخت و درجان همه‌ی جانداران قبیله، شور جنبیدن و رقصیدن را جاری کرد.
در مرکز دایره‌های تودرتوی حلقه شدگانِ بر گِردِ مادر و دختر، کاسه‌ی فیروزه‌ای،‌ همچنان لبالب از خمیر سفید در پرتو آفتاب صبحگاهی می‌درخشید.
 
هر دایره از آن جمعی همگون و هم‌سال بود. دخترانِ نابالغ برگرد مادر و دختر حلقه خود را می‌چرخاندند و حلقه بعدی مادران تازه فرزند و سپس پیرزنان و حلقه‌های بیرونی‌تر از آن پسران خردسال و پیرمردان ناتوان و بجامانده از کشت‌وکار بودند.
هیچ حلقه‌ای سردسته‌ی رقص نداشت، چون آخرین نفر انگشت کوچکش را در انگشت کوچک اولین نفر حلقه کرده بود. دایره بود و چرخیدن و پای کوفتن و رقص پر جنبش دوپا9 و دست‌های درهمی که همْ‌ضربِ دهل و سرنا بر آسمان می‌شدند و فرود می‌آمدند.
نفس‌های پیران که به تنگی کشیده شد و خستگی، دایره‌شان را کند و ناموزون کرد، صدای سرنا از فراز قله‌های اطراف، گامِ رقصِ سنگینِ سه‌پا10 را آغاز کرد. مادر و دختر این‌بار دستانشان را نه با انگشت‌های کوچک که با کاسه‌ی فیروزه‌ای یکی کرده بودند. آرامش و کندی رقص به مادر و دختر فرصت می‌داد که حلقه به حلقه همگام و همپا با رقص‌شان، پیشانی دختران و مادران و پیرزنان را با نوازش نوک انگشت خود تقدیس کنند.. هر زنی یکایک ماهی بر پیشانی داشت.
موج بی انقطاع و گریزانْ در بادِ سرنا و ضربه‌های منظم و گم شونده‌ی بوم بوم دهل، از کوهستان، خود را به دشت‌هایی کشاند که مردانِ محو شده در خوشه‌ی تازه‌ی گندمزارها، آب چشمه‌ها را به پایشان می‌کشاندند. این صدا برایشان هشداری بود از واقعه‌ای نابهنگام و هراس‌آور. در کوهستان چه شده است؟
در کوهستان «ساره» بر پیشانی زنان نقش ماه افشانده بود. و تنها دو تن مانده بودند که نشانی از ماه نداشتند. مادر و دختر. پس از آنکه با هم بر پیشانی جوانترین زن قبیله،‌ دخترک چندروزه‌ی بی‌نامی، نقش ماه کشیدند، خود در مرکز حلقه روبروی هم قرار گرفتند تا همزمان نوک انگشت خمیری را به پیشانی هم نزدیک کنند. درست در همین لحظه، شیهه‌ی دردآلودِ قاطرِ سرخ‌مویِ ماه‌پیشانی، لحظه‌ای سکوت و سپس هرج و مرجی را بر همه جا حاکم کرد.
قاطر با یک‌پای خونین، نخستین حلقه‌ی رقص که از آنِ پسرانِ خردسال و پیرمردان از کار افتاده بود را، رو به «ساره» و به مرکز شکافت. رقصندگانِ ایستاده بر جای، خان و بهادر و به دنبال آن‌ها مردانِ کشتکار را دیدند که شمشیر بدست، به دنبال قاطر می‌دوند و بر پی و پاشنه‌های آن از تیغه‌های تیز، زخم می‌نشانند.
همان‌دم که قاطر، از دایره بیرون دوم به سومین حلقه رسید،‌ «خاتی‌بانو» از فراز سربندهای رنگینِ به هم پیچیده، برق تیغه‌های شمشیرها را که دید خوابش را بیاد آورد. چریکه‌ی11 «ساره» و شیهه‌ی درآمیخته‌ی قاطر همه‌ی صداهای جهان را در خود فرو برد.
 دوپای از پی بریده شده‌ی قاطر، دو رد موازی خون، بر خاکِ پٌرشقایق می‌کشید و قاطر، خود را با دستان ستاره‌نشانش به سوی «ساره» می‌کشاند.
پدران بودند و پسران با شمشیرهای چرخان و پاهای رقصان روی رد خون و مادران و دختران. 
و مادری و دختری با کاسه‌ی فیروزه‌ای دو تکه شده و خمیرِ با خاک آمیخته، با آغوشِ گشوده به یاری قاطر می‌شتافتند. قاطر آخرین رمقش را برای ایستادن از دست داد و دمر در پای مادر و دختر بر سینه فرود آمد. «ساره» پیشانی بر پیشانی قاطر ماه‌نشان نهاد و دستانش را بر یال او حلقه کرد. «خاتی‌بانو» هم در کنار دخترش به زانو افتاد و بر گردن هر دو حلقه زد.
بر فراز سرِ آنْ سه به زانو آمده، دو شمشیر رقصان بازی می‌کردند و برگرداگرد آن پنج تن، نه حلقه‌های دست درهم و رقصان، که توده‌ی به هم ریخته و در هم پیچانی بود مشتاق خون و زخم و شمشیر.
هدف شمشیرهای بهادر و خان، سینه‌ی قاطر بود اما کمرگاه دو تنِ چسبیده به آن، ‌دستِ شمشیرزنان را به جستجوی راهی دیگر می‌کشاند. شکافی بین دو تن. تن «ساره» و تن «خاتی‌بانو» که تیغه‌ی شمشیر بهادر آن را یافت و قلب قاطر را ازآن شکاف نشانه گرفت. شمشیر بعدی پاره‌ای از تن «ساره» را هم با خود شکافت و شمشیر بعدی زخمی بر تن «خاتی‌بانو» نشاند. در کشاکش و پیچاپیچ تن‌های مادر و دختر که زخمین بر یال و سینه‌ی قاطر پیچیده بودند، تیغه‌ی شمشیرها در رقص جنون‌آمیز پدر و پسر نشانه خود را گم کرده از قلب و سینه و پستان می‌گذشتند و بر سینه و استخوان فرو می‌نشستند.
بهادر هنگامی که رعشه‌ی پایان و فروافتادن دو پلک چشم در چشم را دید، دریافت که کار را تمام کرده. نعره‌ی پیروزی را با علم کردن شمشیر، رو به آفتاب سرداد. توده‌ی سردرگم به فریاد آمد. جیغ و کل و هلهله و شیون و آه و گاله12 و ناله، توفانی توأمان از همراهی و اعتراض، جنون و اندوه و غیظ و شادمانی را تا قله‌های برف‌پوش و فرو رفته در مه و تا کشتزارهای پرخوشه‌ی گندم فرو برد.
اگر کسی بود و گوش می‌داد، به‌خوبی دو توفان صدا را از هم جدا می‌شنید. صدای مردان و صدای زنان،‌ فریاد پیروزشدگان و ناله‌ی زخم خوردگان، هلهله‌ی شمشیرداران و شیون افتادگان. صدای سرنا و صدای دهل. گویی جهان به دو دسته تقسیم شده بود. شکست خوردگان و پیروز شدگان. مردان پیروز از آن توده‌ی به هم‌ریخته، نظم خود را باز یافتند و از پی بهادر و خان، با داس و بیل و تبر و شمشیر و رسن و دام و تیشه نه به سمت کشتزار و نه به سوی کوهسار که در جهت خورشیدْخیز روان و دوان شدند. به سوی جنگ و غارت همسایه‌های دور در دشت‌های آن سوی قله‌ها. و زنان، مویه‌کنان، همچنان که گونه‌هایشان را با ناخن می‌خراشیدند و نقش ماه و ستاره را از پیشانیشان می‌کندند گرداگرد تنِ‌ بی‌جانِ‌ سه همخون حلقه زدند و مویه‌ی جانکاهِ جاودانی را که هنوز در جان هر زنی جاری است سر دادند.
 
1.دوقلو
2.ورز دیده. هر نوع خمیر
3.درویش،‌پیشگوی دوره‌گرد
4. گیاه تلخ زهردار
5. خورجین بزرگ برای بار اسب
6. ردیاب،  کسی که  با ردیابی حیوانات گمشده آنها را پیدا می‌کند
7.غار
8.نوعی گندم مرغوب با آرد سفید
9. رقص پرجنبش
10. رقص آرام
11. جیغ و آوای بلند
12. هیاهوی مردان
مهر 25, 1403

قصه‌ی دموکراسی در اعماق خاک

in داستان

by Aftab_Showgh

دانلود قصه‌ی دموکراسی در اعماق خاک
مهر 21, 1403

داستان نوشتن مقاله

in داستان

by Aftab_Showgh

داستان «نوشتن مقاله» اول می‌خواست یک مقالهٔ سیاسی بنویسد. مدتی بود که مقاله ننوشته بود.«ای…
دی 20, 1402

داستان (فقط چند تا از همین آدمها)

in داستان

by Aftab_Showgh

کل این کتاب یک دیباچه است. یک دیباچه بر هزاران زندگی شگفت. بنابراین هیچ توضیح…
شهریور 09, 1402

داستان علامت پرسش در فضا

in داستان

by Aftab_Showgh

داستان علامت پرسش در فضااز محمدقرائی. شهریور ۱۴۰۲صدسال بعد از امسال که ۱۴۰۲ هجری و…
مرداد 25, 1402

نامه‌ی آقا معلم داستانی از محمد قرایی

in داستان

by Aftab_Showgh

https://youtu.be/jqnXsKz4GeE
ارديبهشت 31, 1402

قصه ی ادای دین از الف فریاد

in داستان

by Aftab_Showgh

دانلود قصه ی ادای دین
ارديبهشت 27, 1402

داستان دایی حجت نوشته: الف فریاد

in داستان

by Aftab_Showgh

دانلود داستان دایی حجت نوشته: الف فریاد
مرداد 29, 1401

داستان پاپری مراسم. در سالگرد کودتای 28 مرداد

in داستان

by Aftab_Showgh

پاپری مراسم با یادی از روز کودتای 28 مرداد1332 اولین بار که آزادم کردند اصلاً…
تیر 11, 1401

قصه‌ی سال بی«ساره»

in داستان

by Aftab_Showgh

سال بی «ساره» نوشته‌ی حجت عزیزی «ساره» را از قبیله رانده بودند،‌ یا شاید هم…
ارديبهشت 27, 1401

داستان قالیچه

in داستان

by Aftab_Showgh

قالیچهقصه از محمد قرایی ۲۷ تیر۱۴۰۰زمانی را به یاد می‌آورد که درست مانند قالیچة سلیمان…
ارديبهشت 01, 1401

داستان عشق و دیوانگی . نویسنده ناشناس

in داستان

by Aftab_Showgh

داستان عشق و دیوانگی نویسنده: گمنام در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به…
اسفند 05, 1400

داستان نامه‌ی آقا معلم

in داستان

by Aftab_Showgh

«نامه‌ی آقا معلم»داستان از محمد قراییمدتی بود که زنگ خورده بود و بچه ها به…