داستان قالیچه قالیچه

قصه از محمد قرایی ۲۷ تیر۱۴۰۰

زمانی را به یاد می‌آورد که درست مانند قالیچة سلیمان بود. رنگین وپرنگاره. بر فراز قاره‌ها. همة قالی‌های جهان، خود را در پیش او ناچیز می‌دیدند. خودش نمی‌دانست چه زمانی بافته شد؟ اما اگر از تک‌تک رشته‌ها و نخهای تاروپودش می‌پرسید، هرکدام داستانی درازتر از داستانهای هزارو یکشب تعریف می‌کردند که پنبه‌شان چگونه کاشته شد. چگونه رشته شدند، چگونه.....

ولی با این که خودش اصلاً از این تاریخچه حرفی نمی‌زد با خودش می‌گفت: «من از قالیچة حضرت سلیمان هم بهترم! چون آن قالیچه روشن نیست که افسانه بوده یا نه! ولی من واقعی‌ام. می‌بینی که در این اوج، همه از آن پایین مرا تماشا می‌کنند! می‌بینید! چقدر برایم دست تکان می‌دهند.»

شاید هم واقعاً بهتر از قالیچة حضرت سلیمان نبود ولی به‌راستی اگر ارزش خودش را می‌فهمید می‌توانست ارجی بالاتر از قالیچة‌ سلیمان هم پیدا کند. جدی می‌گوبم. می‌توانست. !... حالا شما مجبور نیستید باور کنید! ولی اگر خوب خوب جایگاه او را می‌فهمیدید به ژرفای حرف من پی‌می‌بردید.

خب بگذریم.... خودشیفتگی‌اش او را واداشت که تصمیم بگیرد کم‌کم پایین بیاید. آخر شما هم باشید و ببینید آنهمه دست،‌ از پایین برایتان تکان داده می‌شود فریفته می‌شوید! فقط دستها نبود؛ نعره‌هایی در عشق به او کشیده می‌شد. حتی آمادگیهای بسیار برای جان دادن  و کشتن و کشته شدن در عشق او. این بود که یک روز سرانجام تصمیم گرفت پایین و پایین‌تر بیاید و روی زمین بنشیند. وای...... نمی‌دانید چه غوغایی به‌پا شد. خودشان را می‌کشتند تا از نزدیک تماشایش کنند....

او هم گذاشت همه خوب خوب ستایشش کنند. روی سرشان بگذارند. حلواحلوا کنند. اینقدر که از همان روز ورود دوستدارانش یک عده را زیرپا له کردند. بنابراین از همان روز برخی‌ها از غرور این قالیچه بدشان آمد. ولی مگر قالیچه این را می‌فهمید؟ شاید هم فهمید... اما مست ستایشها بود. عده‌ای هم سعی کردند به او هشدار بدهند. اما مگر به گوشش می‌رفت؟ برعکس، گذاشت او را روی سرشان ببرند توی کاخ شاه‌شاهان بگذارند. یک عده که خودشان را از قدیم طرفدار قالیچه شناسانده‌بودند روی آن نشستند. اصلا به این فکر نکردند که سلیمان با هر شاه و ملک مفتخور خونریری فرق داشته. القصه... همة طرفدارانی که او را روی سرشان گذاشته و به کاخ برده بودند زود از روی طرح قالیچه عکس گرفتند و عده‌ای را اجیر کرده، مانند آن قالیچه را درست کردند و بعد هر کدام کاخی از کاخهای شاهزاده‌ها را گرفتند و قالیچة دست ساز را توی آن انداختند.

این بیشتر بیزاری از قالیچه درست کرد. اما آنها که روی قالیچه نشسته بودند باز هم توجه نکردند. گذاشتند که دوستداران قالیچه هر دهانی را که به بدگویی از او باز می‌شد خونین کنند. حتی یک روز دستور دادند دهان بیزاران را جر بدهند. شنیده‌اید که  اگر ملکی از باغ رعیت یک سیب بخورد غلامها باغ را چه خواهند کرد؟ اما اینها که یک ملک نبودند. بدتر این که خودشان آنقدر مغرور و مست شده بودند که پانصدبرابر غلامانشان دستورهای محو و خونریزی می‌دادند. بنابراین از همان آغاز، کاخی که قالیچه را در بالای آن انداخته بودند بوی خون گرفت. غلامان که دیدند ملک‌ها اینقدر حریصند، تندتند قالیچه‌ی الگو ساختند و در تمامی کشور پهن کردند. حتی در ورودی اداره‌ها و کلانتری‌ها. بنابراین قالیچه کم‌کم لحاف چهل تکه یا چهارصد تکه‌ای شدکه چهل سال روی آن نشسته و همه‌کار روی آن کرده باشند. بوی همه جور کثافت گرفته‌بود. بوی خون. آخر در سراسر مملکت هر کس از آن قالیچه بدش آمده بود تکه تکه کرده بودند و زیر قالی دفن کرده بودند. هرچه پول قلک و نان و پنیر، حتی نان خشک از سفره‌های مردم گرفته بودند  داده بودند زیر قالی. کپک سراسر قالی را گرفته بود. در نقاطی هم خون آنقدر از زیر قالیچه بیرون زده بود که قالی را سنگین کرده بود. از بس هم که به هیچ چیز رسیدگی نکرده بودند و زباله‌ها همه جا پراکنده بود اصلاً قالی، یک تکه لجن بوگندو شده بود. خودش را نمی‌توانست تکان بدهد. این بود که خیلی‌ها شروع کردند به راه‌حل نشان دادن. عده‌ای گفتند آب بیاوریم و سطل‌سطل بریزیم و با صابون و جارو بیفتیم به جانش.

عده‌ای ‌گفتند افشانة سم بیاوریم و آنقدر بزنیم که ساسها و جانورانی که در تاروپود این گلیم جاخوش کرده‌اند بمیرند. یک عده می‌گفتند نه!  آخر همه‌‌مان روی این قالی نشسته‌ایم. مردم جهان که از فروش نمونه های آن قالی در جاهای دیگر سود کرده بودند جمع شدند و گفتند آب هفت دریا را بیاوریم و قالی را غسل بدهیم و بعد بکشیم بیرون، زیر آفتاب داغ. اما هیچ کس به این پاسخ نداد که کی خواهد توانست این گلیم پرلجن را که آب هفت دریا را هم به گند کشیده از آب بیرون بکشد. راستی قالیچه عاقبتی پیدا خواهد کرد؟
مهر 25, 1403

قصه‌ی دموکراسی در اعماق خاک

in داستان

by Aftab_Showgh

دانلود قصه‌ی دموکراسی در اعماق خاک
مهر 21, 1403

داستان نوشتن مقاله

in داستان

by Aftab_Showgh

داستان «نوشتن مقاله» اول می‌خواست یک مقالهٔ سیاسی بنویسد. مدتی بود که مقاله ننوشته بود.«ای…
دی 20, 1402

داستان (فقط چند تا از همین آدمها)

in داستان

by Aftab_Showgh

کل این کتاب یک دیباچه است. یک دیباچه بر هزاران زندگی شگفت. بنابراین هیچ توضیح…
شهریور 09, 1402

داستان علامت پرسش در فضا

in داستان

by Aftab_Showgh

داستان علامت پرسش در فضااز محمدقرائی. شهریور ۱۴۰۲صدسال بعد از امسال که ۱۴۰۲ هجری و…
مرداد 25, 1402

نامه‌ی آقا معلم داستانی از محمد قرایی

in داستان

by Aftab_Showgh

https://youtu.be/jqnXsKz4GeE
ارديبهشت 31, 1402

قصه ی ادای دین از الف فریاد

in داستان

by Aftab_Showgh

دانلود قصه ی ادای دین
ارديبهشت 27, 1402

داستان دایی حجت نوشته: الف فریاد

in داستان

by Aftab_Showgh

دانلود داستان دایی حجت نوشته: الف فریاد
مرداد 29, 1401

داستان پاپری مراسم. در سالگرد کودتای 28 مرداد

in داستان

by Aftab_Showgh

پاپری مراسم با یادی از روز کودتای 28 مرداد1332 اولین بار که آزادم کردند اصلاً…
تیر 11, 1401

قصه‌ی سال بی«ساره»

in داستان

by Aftab_Showgh

سال بی «ساره» نوشته‌ی حجت عزیزی «ساره» را از قبیله رانده بودند،‌ یا شاید هم…
ارديبهشت 27, 1401

داستان قالیچه

in داستان

by Aftab_Showgh

قالیچهقصه از محمد قرایی ۲۷ تیر۱۴۰۰زمانی را به یاد می‌آورد که درست مانند قالیچة سلیمان…
ارديبهشت 01, 1401

داستان عشق و دیوانگی . نویسنده ناشناس

in داستان

by Aftab_Showgh

داستان عشق و دیوانگی نویسنده: گمنام در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به…
اسفند 05, 1400

داستان نامه‌ی آقا معلم

in داستان

by Aftab_Showgh

«نامه‌ی آقا معلم»داستان از محمد قراییمدتی بود که زنگ خورده بود و بچه ها به…