«حقیقت به من گفت»
حقیقت به من گفت
به قاتلان بگو
جهان را
بیغولهای میپندارید!
که در آن گرازها به هر سوی میتوانند تاخت.
اما حقیقت جهان را
نمیدانید
و این که، مسلحترین ارتش گیتی
ماییم!
با سلاحهایی که نمیبینید
اما از درون لقمههای نان خونینی که میبلعید
از دل ساکتترین لحظهای که به خون میآلایید
بی هیچ انفجاری،
و ترکشی،
منفجرتان خواهیمکرد
چنان که غباری در یادهای نفرت هم
نخواهید بود.»
حقیقت این را به من گفت
درحالی که میرفت
با نفسهایی آتشین و
دلی گداخته
و گونهای، پهناب اشک داغ
آن لحظه بود که دیدم
ارتش بزرگ گیتی را
که گام میزند
در ذرّه ذرّة شب و روز
ـ اگرچه نمیبینندش-
گام میزند در نگاههای مهربان مظلومان
در صبر مجاهدان بیدفاع
در کلمات بیانیههای تظلّم
که گوشی جز خدا، به آن بدهکار نیست
محمدقرایی (م.شوق)