به خدا گفتم...
برای بتول رجائی
به خدا گفتم عجب خاطر جمعی داری
که بر این قافله باران بلا می باری
عدل! در صحنة پیکار، که گرماگرم است
قهرمانی، ز دل معرکه بر می داری؟
با چه تدبیر و چه حکمت، که نمی فهمم من
می بری از دل این جنگ چنین سرداری!؟
من ز قهر و غضبت یاوریی می جستم
ای که بر خصم بشر قاهری و قهّاری
نیستت غم که در اردوی شقاوت، آنسوی؟
به کمین است عجب دشمن مردمخواری؟
دل قرصیست تو را! از چه چنین بی هنگام
از سر حلقة ما سرو قدی بر داری؟
داغ، می گفتم و می گفتم و می گفتم من
گوش می داد به صبر و به سکوتش، باری،
عاقبت گفت بگو! سوز دلت مشروع است
و غمت ریخته بر دل چو تن آواری
لیک از آسودگی خاطرم ار می پرسی
خاطرم، آری ازین قافله جمع است آری
سر بگردان به پس پشت و ببین در خم راه
پشت سر کاستنی بینی یا پرباری؟
بر شده بر سر هر دار هزاران سردار
پر نگشته ست ره از طالب سر برداری؟
هر کجا فوج گلی، سوخته از خنجر دی
در بهاری شده هر دشت ز گل،گلزاری
شکر کن زان که سر چشمه بتولی ست کز او
کوثری سر زده در جوشش و در سرشاری
از نسیمی که در آن عطر فدا بوئیدید
سرو و بیدیست بپا بر سر هر جوباری
نقطه ای هست درآن حلقة یاران صدیق
گرد آن، تند همی چرخ، چنان پرگاری
داغ می گفت و همی گفت وهمی گفت خدا
در جوابش می گفتم: « آری آری آری! ،
جمع شد خاطرم از بیم و غم داغ عزیز
زان که این قافله را خود تو نگه می داری.»
27 خرداد 1391
م. شوق