چند پرسش شعر م. شوق
چند شعر از م. شوق
19شهریور ۱۴۰۱
نقد شاعر
شاعری درگذشت
ناقدی گفت:
استاد بی نظیری بود
اما
شاعر روزگار ما نبود
که آفرینشی تازه
برای گنج ادب نداشت
و من بر کاغذ نوشتم
استاد بیٰنظیری بود
اما
شاعر روزگار ما نبود
که خشمی
برای گنج انقلاب نداشت
و رویة تسلیم میگزید
پیش ملای خونخوار.
1 شهریور 1401
***
خنجرهای چرا
چرا همه نمیگریند؟
این را لقمه نانی از من پرسید
که به سفرههای خالی اشاره میکرد.
چرا همه آتش نمیگیرند؟
این را تفنگی پرسید
که خون جوانان را
بر پیاده روها نشان میداد
چرا تو ویران نشدهای؟
این را گاری دستفروشی پرسید
که اراذل شهرداری
بساطش را به هم ریختند
چرا همه پیراهن میپوشند؟
این را موتورسیکلت مردی پرسید
که در جدال با پلیسهای رذل
برهنه شده بود
چرا همه آوار نمیشوند؟
این را سقفی پرسید
که بر سر زنی محروم
فرومیریختندش
چراها
چون خنجرهایی
پیرامونم را گرفتهاند
چرا همه پاسخ نمیدهند؟
9 شهریور 1401
***
در جشن
به جشنی رفتم
ترانهای بر سرم فریاد کشید
همچون شمشیری
که شادی
ناستودهترین کار است
آنگاه که گونیهای زباله
بر ترانههای کودکان خیابان
اشک میریزند.
9 شهریور 1401
***
مرگ از شادی
درست روزی که انقلاب پیروز شود
جان خواهم داد
زیرا خودم را بهتر میشناسم
که همیشه از شادی
به گریه افتادهام.
9 شهریور 1401
***
در شب
وقتی همه جا شب است
نمی توان به آفتاب پناه برد
وقتی وسعت زمین
در اختیار همدستان دیکتاتورها است
نویسندگان به کجا پناهنده شوند؟
شاعری که خود را فروخته
زباله دان خوبی برای شعرهایش پیدا خواهد کرد
***
مشغله
سرگرمی در دنیا زیاد است
می توانی کارگاه شعر برپا کنی
می توانی از عشق و هوس
خوانندگانت را مست کنی
میتوانی
یوتوب را اشغال کنی
اما
نانی
به سفره ی هموطنت
بر نمی گردد
شاید
از ابتدا بهتر آن می بود
که بمیری.
م. شوق