سلام و صبح به خیر!
بهمن، بهار، صبح
«جمشید پیمان»
منشین به راهِ صبح
در این نشستن و به تماشا نشستن اَت
تا بیکرانهی آفاق، تیرگیست .
شب
رو به صبح ندارد
نگاه کن !
در راهِ صبح
باید فراز و شیب اینهمه شب را گذر کنی !
بیهوده دل مبند به رؤیای سبز باغ
دستی که شانه های تو را لمس می کند
بادِ بهار نیست،سرمای بهمن ست .
بهمن، بهار بود؛
روزی که برفراز دستِ بهارآفرین تو
از ره رسید و خنده به دلهایمان نشاند!!
بهمن،
ولی گداخت در آژنگِ چهرِ شیخ
حیران و نا امید از آن هیچ بی فروغ *
از هم گسست به دستانِ بی بهار
در هم شکست در قفسِ حیله و دروغ .
بهمن،
بهار نیست .
بهمن
خبر نمی دهد دگر از ماهِ فَروَدین
در راهِ فَروَدین
باید که از دلِ بهمن سفر کنی !
بهمن
طلیعه ی شهر بهار نیست .
بهمن،
حضور روشنی و صبح و آب نیست
بهمن،
هر آنچه هست،
آغاز رویشِ سبز بهار نیست .
در راهِ فَروَدین
باید که از دلِ بهمن سفر کنی !
در راهِ صبح
باید فراز و شیبِ این همه شب را
گذر کنی !
*هنگام بازگشت خمینی به ایران خبرنگاری در هواپیما از او پرسید؛ اکنون که پس از پانزده سال تبعید به میهن باز می گردید،چه احساسی دارید؟ او در پاسخ گفت: هــــیــــچ