آه اگر فاجعهها....
اگر فاجعهها امان میدادند
شعر از سرو کول قلمم بالا میرفت
با کلماتی رقصان
سخن میگفتم
و همة گلهای باغچه را
هر روز
میبوسیدم
آه اگر...
فاجعهها امان میدادند
خشم را
برکالسکهای طلا مینشاندم
با سینی هدیهای از گرانترین کالاها
روانهاش میکردم
در مراسم تودیعی برای همیشه
و با دستهای محبت
خاکستر کینه را
به دریاها میریختم
آه
اگر شب و روز
ویرانیها و ویران شدنها را نمیدیدم
به جای کابوسها
لبخندهای شما را
به سالن باشکوه خوابهایم
دعوت میکردم.
و انگشتانم را موظف میکردم
که همة سازها را یاد بگیرند
آه اگر گریزی میداشتم
از شنیدنها و دیدنهایی
که شعرم راکشته اند
اینک اما
غرقه در تصویرهای فاجعه
با اشک
به ترانههایم
می گویم:
مرا ببخشید
اگر در خواب و بیداری
به دنبال شمشیری میگردم.
م. شوق
۳۰مرداد ۱۴۰۱